۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

عهد


عاقبت روزی مرا بشکستی و دیدی
بت شکستن هم برایت کار سختی نیست

بر زمینم کوفتی و هی زدی پینه
جای یک جای سلامت در دلم خالی ست

روزگاری من خدایت بودم و امروز
عار می آید که حتی بنده ام خوانی

عهد کردی بشکنی عهدم و من افسوس
 نیک می دانم که بر این عهد می مانی

بنده ای و ساده ای و ریز می بینم
 هم تو را، هم هر که کفرم گاه می گوید

ما بفرمودیم باشی و کنون هستی
 کوه حتی هر کجا گوییم می روید

ما خدایانیم و رحمت در سرشت ما
 از ترحم چند روزی در امان باشی

گر سر انگشتی نشان گیرد زمن جلاد
در دمی می میری و از خویش می پاشی

شاهکار بینش پژوه


امید رهایی


از زمزمه دل‌تنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزيم؟
هنگامه‌ی حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار  آیا، وسواس هزار اما
کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم، بیداری‌مان از خواب
گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم!

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

حسین منزوی

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

زمزمه ای در بهار



دو شاخه نرگست ای یار دلبند!
چه خوش عطری درین ایوان پراکند!
اگر صد گونه غم داری چو نرگس
به روی زندگی لبخند، لبخند!

گل نارنج و تنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی
بیا تا عیدی از حافظ بگیریم
که از او می ستانی هر چه خواهی

سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی
بهارت خوش که فکر دیگرانی
سری از بوی گل ها مست داری
کتاب و ساغری در دست داری

دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست، داری

چمن دلکش، زمین خرم، هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر

امید تازه را دریاب و دُر یاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر

فریدون مشیری




۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

فرش دل


گفتم: بِدَوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
 بس که گره زد به گره حوصله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پرزدن چلچله ها را

یک بار تو هم عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

محمدعلی بهمنی

شب ستاره کش


چرا به باغ، شاخه‌ای گلی به سر نمی‌زند؟
چه شد که در بهار ما، پرنده پر نمی‌زند؟

اگر شکست نوگلی، چه بی‌وفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته سر نمی‌زند

چه وحشت است راه را که کس بر آن نمی‌رود؟
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی‌زند؟

نشاط عشق رفت و در برین سرای بسته شد
کنون به غیر غم، کسی دگر به در نمی‌زند

شب ستاره کش همی نشسته روی سینه‌ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی‌زند

شکوفه‌ی امیدم و غمم سیاه می‌کند
مرا خزان نمی‌برد، مرا تبر نمی‌زند

مکن نوازشم دلا که بند اشک بگسلد
که دست، کس به شاخه‌ی درخت تر نمی‌زند

سیاوش کسرایی

۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

در تهنیت نوروز



نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر
با طالع مبارک و با کوکب منیر

ابر سیاه چون حبشی دایه‌ای شده‌ست
باران چو شیر و لاله‌ستان کودکی بشیر

گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا
چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر؟

صلصل به لحن زلزل وقت سپیده‌دم
اشعار بونواس همی‌خواند و جریر

بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار
برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر

عاشق شده‌ست نرگس تازه به کودکی
تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر

با سرمه‌دان زرین ماند خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان سرمه‌دان عبیر

گلنار، همچو درزی استاد برکشید
قوارهٔ حریر، ز بیجاده‌گون حریر

گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر

برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر

بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر

نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب
خنیاگری فکنده بود حلقه‌ای ز زیر

برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر

وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه
در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر

اکنون میان ابر و میان سمنستان
کافور بوی باد بهاری بود سفیر

تا شیر در میان بیابان کند خروش
تا مرغ در میان درختان زند صفیر

روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر

قصیده منوچهری دامغانی




۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

سلطان گل


افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن!

خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن

شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
شهسوارا! چون به میدان آمدی گویی بزن

جویبار ملک را آب روان شمشیر توست
تو درخت عدل بنشان، بیخ بدخواهان بکن

بعد از این نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن

گوشه گیران انتظار جلوه خوش می‌کنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن

مشورت با عقل کردم، گفت: حافظ! می بنوش
ساقیا! می ده به قول مستشار مؤتمن

ای صبا! بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من


۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

مقام صبر


ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه

ماه و پلنگ



خیال خـام پلنگ من به سوی مــاه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاك كشیـــدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دسـت رسیدن بود

گل شكفته! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من  به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری ، موازیــان به ناچاری
كه هردو باورمان ز آغـاز به یكدگــر نرسیدن بود

اگــرچـــه هیچ گل مرده دوبــاره زنده نشد امّا
بهـــار در گــل شیپـوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به كام من
فریبكــار دغلپیشه بهانــهاش نشنیـــدن بود

چه سرنوشـت غمانگیزی كه كرم كوچك ابریشم
تمام عمر قفــس میبافـت ولی به فكر پریدن بود

غزل حسین منزوی


http://www.didgaheno.ir/UploadedFiles/ArticleFiles/7e0c4ff61d2245b.jpg