۱۳۹۵ فروردین ۲۱, شنبه

طوفان


سحابی ‌قیرگون برشد ز دریا
که قیراندود شد زو روی دنیا

خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آن‌جا

به ناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا

علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان‌ و دروا

نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعدسان برخاست هرا

هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا

بجست از کام آنان آتش و دود
وزان شد روشن و تاریک صحرا

هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش‌ مهرهٔ‌ خورشید رخشا

تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا

برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا

شب تاری درآمد لرزلرزان
چو کور بی‌عصا در سخت سرما

ز برق او را به کف شمعی که ‌هردم
فرو مرد از نهیب باد نکبا

خلیج فارس ناگه گشت غربال
ز بالا بر سر آن تیره بیدا

طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا

زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی‌محابا

خط آهن میان موج گفتی
ره موسی است اندر قعر دریا

خروشان و شتابان رود کارون
درافزوده به بالا و به پهنا

رخ سرخش غبارآلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا

ز هر سو موج‌ها انگیخت چون کوه
که شدکوه از نهیبش زیر و بالا

به تیغ موج‌هایش کف نشسته
چو برف دیمهی بر کوه خارا

نفس در سینه‌ها پیچیده از بیم
که ناگه چتر خسرو شد هویدا

چو کارون دید شه را تیزتر شد
چو مستی کش زنی سیلی بعمدا

جهاز آتشین بر سطح کارون
به ‌رقص افتاد چون می‌ خورده برنا

و یا مانندهٔ نراشتری مست
کز آهنگ حدی برخیزد از جا

شهنشه بر سر کارون قدم سود
بخفت آن شرزه شیر ناشکیبا

بلی دیوانه چون زنجیر بیند
فرامش گرددش آشوب و غوغا

می حب‌الوطن خوردست خسرو
کی از دیوانه دارد مست پروا؟

پس‌ از شه میر خوزستان گمان برد
که کارون خفت ‌و برگشت از معادا

ز شه شد دور و ناگاهان فروماند
در آن غرقاب هول‌انگیز، تنها

فروبلعیدش آن گود دژآهنگ
چو پشه کافتد اندر کام عنقا

ولیک از بیم شه بیرونش افکند
وز آن گرداب ژرفش کرد پیدا

کشیدندش برون از چنگ کارون
چو بودش بر شه گیتی تولا

ازین غفلت به خود پیچید کارون
وزین خجلت گرفتش خوی‌ سراپا

پذیرفتار شد کاندر ولایت
نیازد زین سپس دست تعدا

نهنگانش نیازارند مردم
نه طوفانش بیو بارد رعایا

برو سدها ببندد شاه گیتی
وزو جرها گشاید شاه دنیا

نهد گردن به‌بند شهریاری
نماید خاک خوزستان مصفا

بود چونان که بد در عهد شاپور
شود چونان که شد در عهد دارا

برویاند ز اهواز اصل شکر
پدید آرد ز ششتر نسج دیبا

بپیوندد ز فیضش قصر در قصر
ز بند شوشتر تا خور موسی

کند بر طرف بهمن شیر و حفار
هزاران قریهٔ آباد انشا

شهنشه عذر کارون درپذیرفت
بدان پذرفت‌کاری‌های زیبا

بود هرچند جرم بندگان بیش
گذشت شاه افزون است از آن ها

ملک الشعرای بهار




ابراهیم



باغ و صحرا با سهی سروان نسرین بر خوش است
خلوت ومهتاب با خوبان مه پیکر خوش است

غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن
راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوش است

کاشکی بودی مرا شادی، اگر دینار نیست
زان که با دینار وشادی ملکت سنجر خوش است

چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک؟
کاتش نمرود ما را با بت آذر خوش است

ای که می‌گویی مرا با ماهرویان سرخوشی است
پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوش است

بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را
زآن که شاهی با لب شیرین چون شکر خوش است

گر چمن خلدست ما را، بی لبش مطلوب نیست
تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوش است

هر که را بینی به عالم، دل به چیزی خوش بود
عاشقان را دل به یاد چهرهٔ دلبر خوش است

باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش
جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوش است


۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

پری چهره


ای ترک پریچهره بدین سلسله مویی!
شرط است که دست از من دیوانه بشویی

بر روی نکو این همه آشفته نگردند
سری است در اوصاف تو بیرون ز نکویی

طوبی نشنیدیم بدین سروخرامی!
خورشید ندیدیم بدین سلسله مویی!

ای باد بهاری مگر از گلشن یاری؟
وی نفحهٔ مشکین مگر از طره اویی؟

انفاس بهشتی که چنین روح فزایی؟
یا نکهت اویی که چنین غالیه بویی؟

گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد
زنهار که با آن مه بی‌مهر بگویی:

کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت!
آگاه نیی از من دلسوخته گویی

بوی جگر سوخته آید به مشامت
هر ذره ز خاک من مسکین که ببویی

در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت
کلکم دو زبانی کند و نامه دورویی

در خاک سر کوی تو گم شد دل خواجو
فریاد گر آن گمشده را باز نجویی



۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

امروز


امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم

امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم

دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره که در از دار ندانم

از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم

از چهره زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم

از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم

جولاهه تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی که تر از تار ندانم

چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست
اسرار همی‌گویم و اسرار ندانم

مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی‌سازم و بازار ندانم

در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم

مولانا