۱۳۹۵ خرداد ۶, پنجشنبه

فسخ عزایم و نقض ها جهت با خبر کردن آدمی را از آن که مالک و قاهر اوست و...


عزم ها و قصدها در ماجرا
گاه گاهی راست می‌آید تو را

تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند

ور به کلی بی‌مرادت داشتی
دل شدی نومید، امل کی کاشتی؟

ور بکاریدی امل از عوریش
کی شدی پیدا برو مقهوریش؟

عاشقان از بی‌مرادی های خویش
باخبر گشتند از مولای خویش

بی‌مرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوش سرشت!

که مراداتت همه اشکسته‌پاست
پس کسی باشد که کام او رواست؟

پس شدند اشکسته‌اش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان؟

عاقلان اشکسته‌اش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار

عاقلانش بندگان بندی‌اند
عاشقانش شکری و قندی‌اند

ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان

مولانا


۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

رستاخیز


ای رستخیز ناگهان! وی رحمت بی‌منتها!
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها!

امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی، امید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل! وی لذت علم و عمل!
باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده، با بی‌گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را، وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغ است ای کیا!

خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم ساقی درآمد الصلا!


۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

عیاری و طراری


خون‌ریزی و نندیشی، عیار چنین خوش‌تر!
دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوش تر!

زان غمزهٔ دود افکن آتش فکنی در من
هم دل شکنی هم تن، دل‌دار چنین خوش‌تر!

هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری
مست آیی و عذر آری، آزار چنین خوش‌تر!

نوری و نهان از من، حوری و رمان از من
بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوش‌تر!

الحق جگرم خوردی، خون‌ریز دلم کردی
موییم نیازردی، پیکار چنین خوش‌تر!

مرغی عجب استادم، در دام تو افتادم
غم می‌خورم و شادم، غم‌خوار چنین خوش‌تر!

من کشته دلم بالله، تو عیسی و جان درده
هم عاشق ازین سان به، هم یار چنین خوش‌تر

این زنده منم بی‌تو، گر باد تنم بی‌تو
کز زیستنم بی‌تو بسیار چنین خوش‌تر

خاقانی جان افشان بر خاک در جانان
کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوشتر



۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

افسون گل سرخ

...پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش ها را بکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود

ساده باشیم
ساده باشیم، چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید، متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار، از پشه، از تابستان
روی پای تر باران به بلندای محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

 سهراب سپهری

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

ضلال مبین

دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش

می‌خواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش

می‌داد شیخ‌، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش

دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش

می‌داد شیخ را به «‌دلال مبین‌» جواب
وان شیخ می‌نمود مکرر مقال خویش

گفتم به شیخ: راه ضلال این‌قدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش

بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش

ملک الشعرای بهار

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

نعره مستان

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست!
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست!

ای آفتاب حسن! برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز: بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست، بی‌وفا
من ماهیم، نهنگم، عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست



گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند: یافت می‌نشود، جسته‌ایم ما
گفت: آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف!
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم، حضور سلیمانم آرزوست




۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

قدح سودا

همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی!
در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی!

درکش قدح سودا، هل تا بشوی رسوا
بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی

نک ساقی بی‌جوری، در مجلس او دوری
در دور درآ، بنشین تا کی دوران بینی؟

این جاست ربا نیکو، جانی ده و صد بستان
گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان بینی

شب یار همی‌گردد، خشخاش مخور امشب
بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی

گویی که فلانی را ببرید ز من دشمن
رو ترک فلانی گو تا بیست فلان بینی

اندیشه مکن الا از خالق اندیشه
اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی

با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی؟
ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان بینی

خامش کن از این گفتن تا گفت بری باری
از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

وفاداری


آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند؟
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند؟

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند؟

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند؟

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دین، عبدالصمد، باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند


۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

خلق حسن


پیش چنین ماهرو گیج شدن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است

هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است

دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است

دلبر چون ماه را هر چه کند می‌رسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است

طره خویش ای نگار! خوش به کف من سپار
هر که در این چه فتاد، داد رسن واجب است

عشق که شهر خوشی است، این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است

غمزه دزدیده را شحنه غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است

عاشق عیسی نه‌ای، بی‌خور و خر کی زیی؟
کالبد مرده را گور و کفن واجب است

مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است

نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجب است

لطف کن ای کان قند! راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است

مولانا


۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

بهار


در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا دید محتسب که سبو می‌کشد به دوش

احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش

گفتا نه گفتنی است سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

ساقی بهار می‌رسد و وجه می‌ نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی؟
پروانه مراد رسید ای محب خموش!

ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش!

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش