۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

نظرقربانی


شب مهتاب و ابر پاره پاره
به وصل از سوی یار آمد اشاره
حذر از چشم بد، در گردنم کن
نظرقربانی از ماه و ستاره

دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی
نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!

نسیم کاکل افشان توام من
پریشان گرد ِ سامان توام من
پریشان آمدم تا آستانت
مران از در! که مهمان توام من

فلک با صدهزاران میخ ِ نوری
نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری
اگر خواهی شب دوری سراید
صبوری کن، صبوری کن، صبوری...

شب مهتاب اگر یاری نباشد
بگو مهتاب هم، باری، نباشد
نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
نباشد، گر به دیداری نباشد

زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
میان ما جدایی، قاف و تا قاف
به امید تو کردم زیب ِ قامت
حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلباف

شب مهتاب یارم خواهد آمد
گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
به جام چِل کلید گل زدم آب
گشایش ها به کارم خواهد آمد

چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت
نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ هر هفت
چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه
که لرزد سینه در دیبای زربفت

شب مهتاب یارم از در آمد
چو خورشید فلک روشنگر آمد
به خود گفتم شبی با او غنیمت
به محفل تا درآمد شب سرآمد

ترانه سیمین بهبهانی


۱۳۹۵ تیر ۶, یکشنبه

خاری در گلو


کلَّ صُبْحٍ وَکُلَّ إشراقٍ [أیا]              تبکِی عینی بِدمعِ مُشتاقٍ [أیا[
قَدْ لَسَعَتْ حَیَّةُ الهوى کَبِدی            فَلا طَبیبَ لها ولا راقیَ
إلّا الحبیبَ الذی شَغَفْتُ بِهِ            فَعِنْدَهُ رُقْیَتی وَ تِریاقی
زد مار هوی بر جگر غمناکم              سودی نکند فسونگر چالاکم
آن یار که عاشق جمالش شده ام      هم نزد وی است رقیه و تریاکم

منسوب به اصحاب صفه


 

۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه

معیشت

آتش دنیا بسوخت خرمن تقوا    
                           تیغ معیشت بریخت خون شریعت
از چه در افتاد در چَهِ زر و تزویر
                                 عالِم مفضال ذوفنون شریعت ؟
عاقبـت الامر گوییا که همین بود
                               حاصل احکام گونه گون شریعت
ای شده از بهر لقمه‌ای به در دین!
                           لقمه توان یافت از برون شریعت
چند بر این سفره حرام نشینی؟
                         سفره خود باز کن بدون شریعت
شرم سفیهان به از غرور فقیهان
                          عشق فضیلت به از جنون شریعت
خانه خالی به از اثاثه مغصوب           
                  جهل، به از فهم واژگون شریعت
نازمت ‌ای شهریار دین که نهادی
                        سقف معیشت نه بر ستون شریعت

عبدالکریم سروش

۱۳۹۵ تیر ۳, پنجشنبه

راز پنهان

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را!
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی نشستگانیم، ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را

آن تلخوش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را!


۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

ذوالفقار


ای برده اختیارم! تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم، تو لاله زار مایی

گفتم غمت مرا کشت، گفتا چه زهره دارد؟
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی

من باغ و بوستانم، سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی

گفتا: تو چنگ مایی، و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو؟ چون در کنار مایی

گفتم: ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا: ببر سرش را تو ذوالفقار مایی

سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت: ار چه در خماری نی در خمار مایی

گفتم: چو چرخ گردان والله که بی‌قرارم
گفت: ار چه بی‌قراری، نی بی‌قرار مایی



شکرلبش بگفتم، لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی

ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی

تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی

از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی؟

از آب و گل بزادی، در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی

این جا دویی نگنجد این ما و تو چه باشد؟
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی

خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی


۱۳۹۵ خرداد ۲۸, جمعه

سبکباران ساحل ها


الا یا ایها الساقی! ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش؟ چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها



شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها؟

همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها؟

حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی؟! دع الدنیا و اهملها

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

چشمه خورشید


رستم از این نفس و هوا زنده بلا، مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل!
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا!

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی، پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا؟

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا، ترلللا؟

آینه‌ام، آینه‌ام مرد مقالات نیم
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاک تر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود
و آن که ز سلطان رسدم نیم مرا، نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا

من خمشم، خسته گلو، عارف گوینده بگو
زان که تو داوددمی، من چو کهم رفته ز جا


۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

نگین سلیمان



خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد


۱۳۹۵ خرداد ۲۱, جمعه

طنز حافظ

منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک؟
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست
جز این خیال ندارم، خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ!
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است


۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

حاصل حیات


وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان! این دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی

باغبان چو من زین جا بگذرم، حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا! مکن کاری کآورد پشیمانی

محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی!
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
تیز می‌روی جانا، ترسمت فرومانی

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی

جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی!

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی