۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه

شهرآشوب

اگر آن ترک شیرازی به‌دست‌آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی مِی باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گل‌گشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخِ شیرین‌کار شهرآشوب
چُنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟

من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردۀ عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و مِی گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را