۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

ذوالفقار


ای برده اختیارم! تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم، تو لاله زار مایی

گفتم غمت مرا کشت، گفتا چه زهره دارد؟
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی

من باغ و بوستانم، سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی

گفتا: تو چنگ مایی، و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو؟ چون در کنار مایی

گفتم: ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا: ببر سرش را تو ذوالفقار مایی

سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت: ار چه در خماری نی در خمار مایی

گفتم: چو چرخ گردان والله که بی‌قرارم
گفت: ار چه بی‌قراری، نی بی‌قرار مایی



شکرلبش بگفتم، لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی

ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی

تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی

از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی؟

از آب و گل بزادی، در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی

این جا دویی نگنجد این ما و تو چه باشد؟
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی

خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر