نوروز فرخ آمد
و نغز آمد
و هژیر
با طالع مبارک و با کوکب
منیر
ابر سیاه چون حبشی دایهای
شدهست
باران چو شیر و لالهستان
کودکی بشیر
گر شیرخواره لاله ستانست،
پس چرا
چون شیرخواره، بلبل کو
برزند صفیر؟
صلصل به لحن زلزل وقت
سپیدهدم
اشعار بونواس همیخواند
و جریر
بر بید، عندلیب زند،
باغ شهریار
برسرو، زندواف زند، تخت
اردشیر
عاشق شدهست نرگس تازه
به کودکی
تا هم به کودکی قد او
شد چو قد پیر
با سرمهدان زرین ماند
خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان
سرمهدان عبیر
گلنار، همچو درزی استاد
برکشید
قوارهٔ حریر، ز بیجادهگون
حریر
گویی که شنبلید همه شب
زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش
بر، از زریر
برروی لاله، قیر به شنگرف
برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف
داد وقیر
بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی
بود صغیر
نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب
خنیاگری فکنده بود حلقهای
ز زیر
برگ بنفشه، چون بن ناخن
شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای
زمهریر
وان نسترن، چو مشکفروشی،
معاینه
در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر
اکنون میان ابر و میان
سمنستان
کافور بوی باد بهاری
بود سفیر
تا شیر در میان بیابان
کند خروش
تا مرغ در میان درختان
زند صفیر
روز تو باد فرخ، چون
دلت با مراد
دست تو باد با قدح و
لبت با عصیر
قصیده منوچهری دامغانی
قصیده منوچهری دامغانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر