۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

امروز


امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم

امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم

دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره که در از دار ندانم

از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم

از چهره زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم

از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم

جولاهه تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی که تر از تار ندانم

چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست
اسرار همی‌گویم و اسرار ندانم

مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی‌سازم و بازار ندانم

در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم

مولانا


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر