۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه

شهرآشوب

اگر آن ترک شیرازی به‌دست‌آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی مِی باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گل‌گشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخِ شیرین‌کار شهرآشوب
چُنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟

من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردۀ عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم
جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و مِی گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را

۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه

قرار


چو عشق را هوس بوسه و کنار بود
که را قرار بود جان؟ که را قرار بود؟

شکارگاه بخندد چو شه شکار رود
ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود؟

هزار ساغر می ‌نشکند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود

گهی که خاک شوم، خاک ذره‌ذره شود
نه ذره‌ذره من عاشق نگار بود؟

ز هر غبار که آواز های‌و‌هو شنوی
بدان که ذره من اندر آن غبار بود

دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم
اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود

به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود

ایا به خویش فرورفته در غم کاری
تو تا برون نروی، از میان چه کار بود؟

برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد
به شه نگر، نه به اندیشه کان نثار بود

چو تو نگویی، گفت تو گفت او باشد
چو تو نبافی، بافنده کردگار بود

از دیوان کبیر

۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

در حماسه و نکوهش حسودان و سخنی در حکمت


هر زمان زین سبزگلشن رخت بیرون می‌برم
عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم


تخت و خاتم نی و کوس رب هب ‌لی می‌زنم
طور آتش نی و در اوج انا الله می‌پرم


هرچه نقش نفس می‌بینم، به دریا می‌دهم
هر چه نقد عقل می‌یابم، در آتش می‌برم


گه به حد منزل از سدره سریری می‌کنم
گه به قدر همت از شعری شعاری می‌برم


دادهٔ نه چرخ را در خرج یک دم می‌نهم
زاده
ٔ شش روز را بر خوان یک شب می‌خورم

گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم


از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای پالگانه
ٔ چرخ بینی منظرم

گر بپرم بر فلک، شاید که میمون‌طایرم
ور بچربم بر جهان، زیبد که والاگوهرم


باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک
وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم


ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت، هم خضر و هم اسکندرم


بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم
گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم




هاتف همت عسی‌ان یبعثک آواز داد
عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم


من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می‌ننگرم


هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند
من همان معنی به صورت بر زبان می‌آورم


پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو
من خلیل‌آسا نه مرد بت، نه مرد اخترم


بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون
دل به انی‌لااحب‌الافلین شد رهبرم


در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم‌پیکار و عنقاپیکرم


قوت عرق عراق از مادت طبع من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم


فقر کان افکندهٔ خلق است، من برداشتم
زال کان رد کرده
ٔ سام است، من می‌پرورم

در قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهره‌ام
در طویله
ٔ شیر مردان قیمتی‌تر گوهرم

عالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیک
همت از آوازه
ٔ خاقانی آمد برترم

این تفاخر نقطهٔ دل راست وین دم زان اوست
ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم


جاه را بردار کردم تا فلک گفت: ای خطیب
 نایب من باش، اینک تیغ و اینک منبرم



۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

تریاق


این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان، ای مردمان، از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

امروز عقل من ز من یکبارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا؟ من از کجا؟ مال که را دزدیده‌ام؟

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مست مست سرخوشی، من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام

چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام

پیش طبیبش سر بنه؛ یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام

تو پیش حلوایی جان، شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام

عین تو را حلوا کند، به زان که صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام

هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام


۱۳۹۵ مرداد ۱۸, دوشنبه

در این شبگیر


کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ای مرغان؟
که چونین بر برهنه شاخه‌های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغولهٔ مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و می‌خوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما اما
سپهر پیر بدعهد است و بی مهر است، می‌دانید؟
کدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آن جا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوه‌ها پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش
بهار آن جاست ها، آنک طلایه روشنش چون شعله‌ای در دود
بهار این جاست در دل‌های ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین‌تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر؟
در این دهکور دورافتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم، اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک!

مهدی اخوان ثالث

۱۳۹۵ مرداد ۱۵, جمعه

کی بود؟ کی بود؟


کی بود؟ کی بود از اول، روز و شبو جدا کرد؟
ماه و ستاره ها رو تو آسمون رها کرد

کی بود رو شونه کوه ترمه توری انداخت؟
از دل ابر تیره، برف بلوری انداخت

کی بود؟ کی بود از اول خاک زمینو گِل کرد؟
این برهوت خشکو دوزخ اهل دل کرد

کی بود که آسمونو تو چشم آدما ریخت؟
به گنبد بلندش ستاره ها رو آویخت

کی بود؟ کی بود از اول تو دریا کشتی انداخت؟
تو چار دیوار دنیا مرغ بهشتی انداخت

کی بود که آدما رو از آسمون رها کرد؟
بال فرشته ها رو از تنشون جدا کرد

ما که اسیر شهر آهن و سنگ و دودیم
کاشکی همه بدونیم یه روز فرشته بودیم

ترانه عبدالجبار کاکایی


۱۳۹۵ مرداد ۱۳, چهارشنبه

آرایش مهتاب


واسه آرایش مهتاب، منت سرمه کشیدن دیگه بسه
توی تاریکی شبها، سرخورشید بریدن دیگه بسه

دخترا قربونی تیغ تعصب های کور
توی تاریخ جهالت زنده زنده توی گور

دخترا زندونی و مصرفی و خونه نشین
نقره اما بی عیار، حلقه اما بی نگین

تنشون ارزونی هر کی که جنگو ببره
تنشون ارزونی هر کی جواهر بخره

یکی پیدا نمی شه عاطفه مهرشون کنه
نه با پول و سکه، با ترانه سحرشون کنه

یکی نیست توی نگاش مهربونی کاشته باشه
چشماشو به خاطر سادگی دوست داشته باشه

مردای قصه کجان؟کاش از کتابا دربیان
کاش می شد از پس این ظلم زمونه بربیان

ترانه شاهکار بینش پژوه



۱۳۹۵ مرداد ۱۱, دوشنبه

شقایق

برا عاشق بخون، برا شقایق بخون
بخون از دل بخون کولی عاشق بخون
بخون از شب تار، صیاد و صید بیزار
دوتا جون تبدار تو موج و قایق بخون

ای شقایق! گل عاشق!

باغبون دریا گل شقایقت کو؟
شب تیره و مه، فانوس قایقت کو؟
ابرا ماهو بردن به دیو شب سپردن
چشم به راه صبحیم خورشید عاشقت کو؟

ای شقایق! گل عاشق!

پریای دریا، شمعای سینه سوخته
گریه رازتونو بخواین نخواین فروخته
سر عشقتونو ما به کسی نگفتیم
چیه لب هاتونو کی مثل غنچه دوخته؟

ای شقایق! گل عاشق!

ناز چشمات به از این نیست
جز تو هیچکس نازنین نیست

ترانه علی معلم


۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

محله بنده نواز


یه شهر سبز دلنواز، دامن کوه و دشت ناز
بگی نگی رو به فراز، اون طرف پل نیاز
تو کوچه سوز و گداز
بن بست راز، محله بنده نواز

آی قبیله! خداتون عاشقه، داغ عاشقی شقایقه
زن و عطر و نماز حقایقه، راز عاشقای صادقه
روی دریای خون یه قایقه
بن بست راز، محله بنده نواز

از بام هوا در باد کاشانه ام افتاد
عاشق شدم و مجنون، دل خانه ات آباد!
ای زلف سیاهت شب! مات رخ ماهت شب
عشق تو به بادم داد، دل خانه ات آباد!

ترانه علی معلم

۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

واحه ای در لحظه


به سراغ من اگر می‌آیید
پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می‌آرند از گل واشده دورترین بوته خاک
روی شن‌ها هم نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می‌آید
آدم این‌جا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است

به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید؛ مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

سهراب سپهری

۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

پریشان

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم، گل بر سرش افشانم

ای روی دلارایت، مجموعه زیبایی!
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم؟

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می‌آرم، خود هیچ نمی‌مانم

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

در دام تو محبوسم، در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم، در وصف تو حیرانم

دستی ز غمت بر دل، پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم

بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد؟
تو گرم تری ز آتش من سوخته تر ز آنم

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم