۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

عهد


عاقبت روزی مرا بشکستی و دیدی
بت شکستن هم برایت کار سختی نیست

بر زمینم کوفتی و هی زدی پینه
جای یک جای سلامت در دلم خالی ست

روزگاری من خدایت بودم و امروز
عار می آید که حتی بنده ام خوانی

عهد کردی بشکنی عهدم و من افسوس
 نیک می دانم که بر این عهد می مانی

بنده ای و ساده ای و ریز می بینم
 هم تو را، هم هر که کفرم گاه می گوید

ما بفرمودیم باشی و کنون هستی
 کوه حتی هر کجا گوییم می روید

ما خدایانیم و رحمت در سرشت ما
 از ترحم چند روزی در امان باشی

گر سر انگشتی نشان گیرد زمن جلاد
در دمی می میری و از خویش می پاشی

شاهکار بینش پژوه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر