۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

شب ستاره کش


چرا به باغ، شاخه‌ای گلی به سر نمی‌زند؟
چه شد که در بهار ما، پرنده پر نمی‌زند؟

اگر شکست نوگلی، چه بی‌وفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته سر نمی‌زند

چه وحشت است راه را که کس بر آن نمی‌رود؟
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی‌زند؟

نشاط عشق رفت و در برین سرای بسته شد
کنون به غیر غم، کسی دگر به در نمی‌زند

شب ستاره کش همی نشسته روی سینه‌ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی‌زند

شکوفه‌ی امیدم و غمم سیاه می‌کند
مرا خزان نمی‌برد، مرا تبر نمی‌زند

مکن نوازشم دلا که بند اشک بگسلد
که دست، کس به شاخه‌ی درخت تر نمی‌زند

سیاوش کسرایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر